با چشم‌ها

از دفترِ مرثیه‌های خاک

با چشم‌ها

با چشم‌ها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای،

 

دستانِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

 

فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از
کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !

با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آوازِ آفتاب را!»

 

«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»

 

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

 

«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»

 

باری
من با دهانِ حیرت گفتم:

 

«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»

منبع: سایت رسمی احمد شاملو

http://shamlou.org

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا