رمانی است عاشقانه که به موضوع انقلاب اسلامی ایران می پردازد و موضوع را از این منظر می بیند که در 22 بهمن ماه 1357 امام به قتل می رسد و رژیم پهلوی حکومت بر ایران را ادامه می دهد.
جملات عاشقانه بسیار زیبایی در این رمان می خوانید:
تو تنها آرزوی بر باد نرفتۀ منی، تنها رودِ خشک نشده، تنها درختِ تبر نخورده، تنها شهر ویران نشده، تنها سیبِ کِرم نخورده، تنها باغ آفت نزده.
اما عبارات فلسفی و قابل تاملی نیز در آن می خوانید:
بلا را ما انتخاب نمیکنیم. بلا غالباً خودش سرزده میآید و ماهیچههای کرخت و خوابآلود تاریخ را به تحرک وامیدارد. بلا میآید تا تاریخ زخم بستر نگیرد. دقیقاً لحظهای که همگان در شهری پرپیچوخم و خاموش گموگور شدهاند و بیمقصد به دیوارهای بلند روزمرگی میخورند، فتنهای جرقه میزند و «وقت» و هنگامهای تجلی میکند تا چشمها برای لحظاتی مبدأ و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند.
فتنه ترفند خداوند است برای ورق زدن تاریخ، برای زیرورو کردن همه چیز، از ارباب و رعیت، ظالم و مظلوم، گمراه و هدایتشده، دارا و ندار، غمگین و سرخوش، نگران و امیدوار
ـ پس تاریخ خیلی هم تنبل نیست. پدیدهها سریعتر از تصور ما رخ میدهند..
و در جایی دیگر در پاسخ به سوال “عشق مهمتر است یا معشوق؟”
-عشق مهمتر است! فراق معشوق، طاقت سوز و جانکاه است ولی فقدان عشق، مرگ است. عاشق بدون معشوق می سوزد و عاشق تر می شود، اما بدون عشق، حیاتی نیست که درباره چیستی آن حکمی بکنیم.
و در بابِ شک مناظره ای زیبا بین این عاشق و معشوقِ سرخورده درمی گیرد:
شک هم مخلوق خداست، یونس!
بی شک!
-چرا خدا شک را خلق کرده؟
-چون یقین را هم خلق کرده و یقین بدون شک بی معناست.
حال که مجسمه یقین از بین ما رفته، من حق دارم شک کنم؟
-گمان می کنم شک مثل جانور مرموزی کُنج و کنار قلب پنهان می شود تا به وقتِ خواب آلودگیِ ایمان سربرآورد. به گمان من شکِ بعد از یقین صدچندان مخوف تر از شکِ پیش از یقین است. شک پیش از یقین به جلو می راند و شک پس از یقین زمین گیر می کند.
” از شَک وقتی دوروبَر تو بچرخد، می ترسم.
درمورد ایدئولوژی انقلاب در دیدگاه مبارزان آن زمان:
ما در برابر آن مادرهایی که جوان هایشان را از دست دادند و دست آخر با یک نهضت شکست خوردۀ به محاق رفتۀ یخ کرده مواجه شدند، مسئولیم.
….
اگر ایران دقیقاً به همین اندازه که الان هست و با این اقوامی که هم اکنون دارد نباشد، دیگر مهم نیست چه رژیمی سرِکار بیاید. امام هم با تبدیل کردن ایران به ایرانستان مخالف بود.
دیالوگ بین دریا و یونس درخصوص مسلمان بودن یا مبارز بودن:
تو هنوز مسلمانی، دریا، نه؟
می بینی که نماز می خوانم.
اسلام اگر انقلابی باشد نگه خواهم داشت. اول مهم است مبارزه کنیم، بعد مسلمان باشیم.
اگر اعتقادم نتواند مرا از شر استبداد و وابستگی نجات دهد، آن را… تغییر… خواهم داد!
– این انسان است که شهر را می سازد؛ شهری که ساختۀ یک هیولا باشد، انسان تربیت نخواهد کرد، دریا!
به هر وسیله ای باید انقلاب به دست بیاید. به هر وسیله ای!
انقلابی که به این گونه به دست بیاید فرد را مضمحل می کند، اخلاق را می سوزاند، عاطفه و خانواده را بر باد می دهد، اگر هم به پیروزی برسد هم یک سرزمین سوخته را تحویل گرفته. حق نداریم به خاطر رذالت طرف مقابل، رذیلانه بجنگیم. فرد مهم است، انسان مهم است!
اگر انقلاب پیروز می شد برای حراست از انقلاب چه می کردی؟ چماق بر می داشتی و بر سر مشروب فروشی ها و فاحشه خانه ها فرود می آوردی؟ تو اگر موفق می شدی دسترسی به آلودگی را محدود کنی، به رشد اخلاق چه کمکی می توانستی بکنی؟ مگر اخلاق میوۀ درخت اختیار و آزادی نیست؟
استدراج آغاز تباهی است. همه چیز«به تدریج» تغییر می کند. از آنچه که به تدریج رخ می دهد بترس؛ فاصله های تدریجی، لرزش های تدریجی، سستی های تدریجی، “شدن” های تدریجی؛ این تدریجی ها صدای پای ارتداد است و بریدن از حق!
…
دیالوگ جالبی دارد درباره وظایف امام و مأموم:
امام جای همه تشخیص بدهد، جای همه تصمیم بگیرد، جای همه اقدام کند، جای همه نظارت کند، جای همه تقاص پس بدهد؛ اگر اما و پیشوا چنین باشد، آنوقت مأموم وپیرو، وظیفه اش چیست؟ پیرو باید بنشید تا پیشوا تاریخ را پیش ببرد و خودش نظاره گر باشد؟
…
شهر برای امثال من بهینه نیست. شهر راه خودش را می رود و گروه بزرگی در آن به آسایش بیشتر می رسند؛ هرچند گروه بزرگ دیگری در فشار قرار بگیرند. انسان شهر را می سازد ولی سپس این شهر است که مثل موجودی زنده به انسان هجوم می آورد و انسان را به شکل دلخواهش در می آورد. و مگر آن ها در بابر نیروی عظیم شهر و ماشین می ایستند تا کی و کجا توان مقاومت دارند، مقاومت ها «به تدریج» می شکند؛ «به تدریج»؛ در باتلاق ساکت و بی صدای استدراج. شهر ظرفِ استدراج است. تدریج چه خلقت دهشت آور و پیچیده ای است! تدریج جلوۀ مکر خداست و خدا بهترین و سریعترین مکّار است.
اخلاق یا عدالت؟
پدر، تو به فحشا بیشتر فکر می کنی تا به فقر! انگار مسئلۀ اصلی شما مرگ اخلاق است نه شکم های گرسنه، نه به انبوه بی خانمان ها، نه فراموشی شهرستان ها و روستاها، نه به بی برقی و بی آبی، نه به حلبی آبادها، نه به فربه شدن اشراف و خانواده سلطنتی و نه عدالت! مردم درمانده و بیچاره از گرسنگی و تبعیض می نالند نه از فحشا. مسئله اول ما برای مبارزه عدالت است نه اخلاق.
حکومت به موازات توسعه گرسنگی، فحشای سیستماتیک را هم توسعه می دهدتا سلول های گرسنه به جانش نیافتد. یک گرسنۀ بیمار، کاری به سلول های دیگر ندارد.
مثل انبوهی از پابرهنه ها که بی شغل و مسکن و زندگی، هیجان زده در صف خرید بلیت فیلم فارسی مستهجن ایستاده اند.
….لشکر عادت کنندگان
خدا انسان را طوری آفرید که زود عادت می کند و آنگاه که روزگار درازی بر او گذشت سخت دل می شود و آنچه را در پی آن بوده فراموش می کند.
پیامبر اکرم می فرماید:
همانا در طول عمر شما، نسیم الهی وزیدن می گیرد، پس هوشیار باشید و خود را در معرض آن ها قرار دهید.
…
عشق یا هرزه گی؟
دوره عشق گذشته. حالا اسم هر هرزگیِ بی مایه ای را عشق می گذارند.
…
زور یا دعوت؟
کار نهضت از جنس دعوت است نه تصرف و فریب. البته جامعه ای که طاهر ماندن در آن دشوار تر از ارتکاب گناه باشد، قطعاً دینی نیست. بنابراین در جامعه باید چیزهایی ممنوع باشد اما نه آن قدر که اختیار ذاتی انسان را بی اعتبار کند.
…
نه جنگ نه گرسنگی! ولی از خوف جنگ و گرسنگی شاید!آن ها مرد جنگیدن نیستند ولی ترساندن از جنگ و گرسنگی را خوب بلدند. خوف خفت می آورد.
این بار نخواهیم گذاشت مشتی بزدل با قلبی آلوده به تردید، گرداگرد ابَر انسان را بگیرند و کار را به شکست بکشانند.